دلنوشته ای از ترس ......
این روزها چقدر راحت و آرام تر خوابــــــت می برد گل ناز من . چند دقیقه ای شیــــــره جانم را می خوری و بعد چشمانت آرام بسته می شوند ! یک رویای عمیق و شیرین در راه ست ... و من مسرور از این آرامـــــــش تو ، این به خواب رفتن معصومانه ات . و نگران و دل غمگین برای خوابِ آن روزهایِ در پیش رویی که این شیره ی جان را ، نداری . فکر کردنش را صبر ایــــــــوب لازم ست ، چه رســــد به موعد آمدنش ، به انجام دادنش . کاش تحملــــــــش را داشته باشم ، داشته باشی . کاش بتوانم ، بتوانی . نمی دانم . اصلا شاید بمـــــیرم از غم آن روزها ، از درد فراقش ، از زخم خواستن های تو و اشک و آه امتناع کردن های خودم . آن روزها را دوست ندارم . چک...
نویسنده :
شقایق
10:53